به گزارش شهرآرانیوز؛ از پل میآمدم پایین که دیدم مرد جوانی دارد کمک میکند تا دخترک کیفش را به پشتش بیندازد. از لباسهای خانگی دخترک فهمیدم از شاگردان مدرسه است. نزدیکتر رفتم. دخترک تا مرا دید لبخند زد و گفت سلام آقا مدیر و به برادرش که با کمی تعجب نگاه میکرد گفت مدیرمان است.
دو تای دیگرشان هم با دیدنم لبخندزنان نزدیک شدند. چند قدمی باهم رفتیم. از دخترک پرسیدم نامت چیست؟ گفت محبوبه. نام خواهرش محجوبه و نام برادرش مسعود بود. گفتم از کجا هستید؟ گفت از بدخشان. گفت شش، هفت ماهی میشود آمده ایم ایران. تا کلاس سوم در بدخشان درس خوانده بود.
طالبان که عمویش را میبرد پدر هم که ارتشی بوده شبانه دار و ندارش را رها کرده با چهار فرزندش میآید به سوی ایران. خودش کلاس دوم و خواهر و برادرش کلاس اول بودند.
وقتی از خانه شان در بدخشان پرسیدم چشمان زیبا و عسلی اش پر اشک شد و گفت خبر ندارم. شب از خانهمان بر آمدیم و دیگه نمیدانم چی شد، میگویند طالبان خانه کسانی که در ارتش بوده را گرفته. گفتم ایران را دوست داری؟ گفت: آره. اینجا آرامی است و دخترها میتوانند مکتب بروند. من دوست دارم درس بخوانم.
ایستادم تا بروند. سه تایی دست همدیگر را گرفته و شادی کنان دویدند سوی مدرسه. من هم آمدم. بچههای اولی و مهد کودک همگی سر کلاس رفته بودند. محبوبه روی حیاط نشسته بود و با دوستش داشت چندتا کتاب داستان را با شور و شوق ورق میزدند. کمی عکس و فیلم گرفتم. آموزگار کلاس اول داشت درس حلزون را میداد، صدای یکی از دخترها بلند شد که میگفت ما نباید حلزون را بخوریم، بد مزه است... خنده ام گرفت و از کلاس شان دور شدم، اما همچنان داشتم به محبوبه و محجوبه و دیگر لعلهای بدخشان فکر میکردم که با آمدن طالبان پشت درهای مدرسه مانده اند و چشمان عسلی شان پر از آه و اشک و حسرت درس خواندن است.
منبع: صفحه اینستاگرام مدرسه فرهنگ